حکایت محرم
حکایت محرم شنیدنی است. محرمی که چند روز مانده به آمدنش آسمان سرزمین دل را ابری می کند و غم و ماتم بر دل ها سایه می افکند و خیمه های عزا را در آن برپا می کند. راستی حکایت محرم چیست که چون قصد آمدن دارد دل احساس می کند بار سنگینی بر دوش او گذارده شده است هرچه می خواهد بر زمین نهد نمی تواند مگر این که چشمانش ببارد. حکایت محرم ، حکایت حسینی است که «فدیناه بذبح عظیم » است. حکایت زینبی است که در اضطراب از دست دادن یار خویش است . آخر او همیشه با نگاه حسین از خواب بر می خاست . آخر تنها حسین است که که در این دنیای فانی برای او باقی مانده است. حکایت محرم و حکایت کرب و بلا ، حکایت زینبی است که باید غمگسار حسین می شد در همه حوادث . باید زینب می بود تا مرهمی گذارد بر زخم های حسین آن گاه که علی اکبرش به خون غلتید ، آن گاه که خون علی اصغرش به آسمان رفت و قطره ای از آن به زمین نچکید. زینب باید می بود تا مرهمی باشد بر کمر شکسته حسین در کنار نعش برادر . آری زینب باید می بود تا کربلا گم نشود و این زینب همانی بود که امام زمانش به او فرمود : « لا تنسینی فی صلاه لیلک»
اما اندیشه کن . حکایت محرم و حکایت کرب وبلا تنها این نیست . حکایت محرم تنها حماسه اضغر و اکبر و عباس نیست . حکایت محرم تنها بستن آب فرات نیست که من ندانم چرا و چگونه فرات طاقت آورد با آن همه وسعت از آب مضایقه کند . من ندانم چرا طغیان نکرد بر آن قوم یاغی . حکایت محرم تنها حکایت زیر سم اسبان بودن و سر امام حسین سر نی بودن نیست. حکایت اسیری زینب و حکایت گودال و قتلگاه نیسن. حکایت غریبی است. اما حکایت «مارأیت الا جمیلا » است . حکایت هفتاد و دو ذبح عظیم است از بهر نماز و قرآن. حسین می دانست خون اصغرش ریخته می شود. حسین می دانست خواهرش آواره شامات می شود. حسین می دانست خیمه ها آتش زده می شوند و گوشواره از گوش دختران می کشند. اما رفت چون مرگ با عزت را بر زندگی با ذلت ترجیح داد. رفت چون نمی خواست اسلام از یاد برود.رفت چون نمی خواست از نماز فقط نام آن باقی بماند. حسین رفت و خواسته اش از ما تنها عزاداری نیست ، بلکه رهرو بودن را می خواهد .